محمد جوادمحمد جواد، تا این لحظه: 17 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

نی نی توپولی

تعطیلات پایان هفته...

دیروز ظهر به اتفاق خانواده و مامان جون طاهره عمو ابوالفضل رفتیم آبشار تهران که تازه افتتاح شده بود که شامل پیست دو چرخه آبشار برکه زمین بازی کودکان کوه یخی ست ... که بچه ها از کوه یخی بیشتر خوششون اومده بود محمد جواد هم خیلی استقبال کرد تا حدودی بالا میرفت سر میخورد میومد پایین منم سه چهار باری رفتم بالا خیلی کیف داد . همچین کودک درونم فعال شده بود دیگه به سن و سال حضور دیگران توجه ای نمی کردم به هر لحاظ میتونم بگم عالی بود کلی هم پیاده وری کردیم من که اومدم خونه از خستگی افتادم ولی محمد جواد هنوز انرزیش تخلیه نشده بود یه کم با PSPبازی کرد بعد پلنگ صورتی دید شام خورد بعد طبق بدون اینکه بهش بگیم تو تختش خوابید فقط دعا میکرد...
29 مهر 1390

فرشته...

پسر قشنگم دیشب برای اولین بار جدا از ما خوابید با ترفندی که بابایی به کار برد..... بابایی گفت اگه تو اتاق خودت بخوابی فردا صبح که از خواب بلند بشی فرشته ها زیر بالشتت برات جایزه گذاشتند... بابایی گفت :حالا جایزه چی دوست داری؟ محمد جواد هم گفت:"آدامس چیپس شکلات بستنی" بابایی گفت: بستنی نمیشه بالشتت کثیف میشه محمد هم گفت :پس چراغ خواب.  مامانی هم سریع یه چراغ خواب برد تو اتاق محمد جواد نصب کرد محمد هم شب بخیر گفت مثل یه مرد تا صبح تنها خوابید برا مامانی خیلی سخت بود این جدایی و وابستگی ولی لازم بود ... صبح ساعت شش ما رو غافلگیر کرد بلند شد و گفت پس کو جایزه ام...زمانی که رفت دستشویی یه جایزه ناقابل زیر بالشتش گذاشتیم شکلات مورد عل...
29 مهر 1390

پارک چیتگر...

 بعداز ظهری وقتی از باشگاه برگشتم دوش نگرفته لباسامو عوض کردم لباس های محمد هم تنش کردم دارو هاشو دادم به سرعت رفتیم پارکینگ سوار ماشین شدیم  پیش بسوی چیتگر...  کلی بچه ها تو زمین بازی کردند خوش گذروندند تو این هوای پاییزی آب بازی هم کردند که بلافاصله لباساشو عوض کردم....(یه کوچولو  با امیر مهدی اصطحکاک هم پیدا کردند که زیاد جدی نبود) بچه اند دیگه "این جمله ایه که پس از دعوای بچه ها بزرگترا میگن" من وجاریم هم با بچه ها وسطی. گرگم به هوا بازی کردیم که اونم بعد از مدت ها چسبید ...در مجموع خوش گذشت... تو راه برگشت به خونه محمد جواد گرفت خوابید تا که برسیم خونه خواب بود  همین که گذاشتمش رو زمین بیدار شد و بد خواب ...
26 مهر 1390

قدم نو رسیده....

  آخر سر ماه ها وهفته ها روزها ساعتها ثانیه ها گذشتندو گذشتند تا نی نی پسمل عمو ابوالفضل به دنیا اومد   پسمل عمو جان خوش اومدی به جمع ما...   ...
22 مهر 1390

روز چهارم سفر...

صبح صبحونه خوردیم دیدیم دارند در میزنند حدس بزنید کی بود ماکان پسر همسایه خاله راضی جون کفشای گل پسرمو دیده بود جلو دره معطل نکرد سریع اومد پیش محمد جواد هر وقت میریم بهشهر خونه خاله راضیه ماکان و ملیکا میان دیدنت ولی نمیدونند که اونجا خونه خاله محمد جواده همش دنبال اتاق اسباب بازی محمد میگردند از اونجایی که محمد به اسباب بازیهاش خیلی علاقه داره و دوری از اسباب بازیهاش براش سخته منم یه عالمه اسباب بازی براش بار میزنم هر کس ماشینمونو میبینه کلی متلک میاندازند دیگه نبود بار بزنید اینم از روزگار ما.../خلاصه با همون اسباب بازی ها سرشون گرم بود ماکان با اونی که یکسال از محمد کوچولو تره ماشالله قد و وزنش رو براتره چهار کیلویی بیشتره بس که اشتهایش ...
22 مهر 1390

سوغاتی...

بابا جون رحمان بامامان جون مرضیه از مشهد اومدند ما هم برا زیارت قبول ودیدن رفتیم خونشون برا محمد جواد هم چیزای قشنگ آوردن که بیشترش اسباب بازیه...(زیارت قبول)                   ...
22 مهر 1390

یک هیچ به نفع بابایی...

از محمد جواد سوال میکنم : من و بیشتر دوست داری یا بابایی؟ میگه:بابایی پیش خودم میگم لابد بابایی رو آخر جمله آوردم بابایی گفت مجددا ازش سوال میکنم: بابایی رو بیشتر دوست داری یا مامانی؟ بازم انتخاب به نفع بابایی بود.......(یک هیچ به نفع بابایی)     ...
22 مهر 1390

روز پنجم سفر...

صبح محمد جواد سر حال و مستون از خواب بلند شد با فاطمه زهرا دختر کوچیکه عمو حسابی بازی کردند ناهار هم خونه عمو بودیم که داماد عمو اینا هم  اومد بعد از نماز همگی به اضافه نرجس عمو منصور حرکت کردیم به سمت تهرون تو جاده چند جا ایستادیم عکس گرفتیم اومدن نرجس هم زمینه سرما خوردگی منو محمد جواد شد قائمشهر هم ایستادیم کلوچه سوغاتی خریدیم ساعت 8 شب رسیدیم خونه  مختصر شامی و حموم و  خواب.... ...
22 مهر 1390